تلاش برای آزادی و زندگی
تاریخ انتشار: ۹ دی ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۴۰۲۶۳۳
جنگها همواره پیامدهای ناگوار فراوانی در زندگی افراد به جا میگذارند، اما گاه ممکن است باعث تغییراتی در زندگی فرد شوند که در درازمدت نتایج مثبتی برایش به ارمغان بیاورند. از جمله خودسازی و رشد شخصیت. جنگ برای اِدا، دختر معلول نوجوان نیز چنین بود. اِدا تمام زندگیاش مدام در جنگ بود. جنگ با تبعیض، تحقیر و تفکر اشتباه مادرش، جنگ کوچک با جیمی برادرش برای نگه داشتن او در کنار خودش در خانه، جنگ با پای معلولش و جنگ با تنهایی.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در منابع تاریخی مباحث زیادی درباره شیوه برخورد با معلولین در دورههای مختلف وجود دارد. از کشتن و قربانی کردن آنها گرفته تا ترحم و نگهداری کردن از آنها در مکانی جدا از سایر افراد و شیطانی، بیمار و نفرین شده خواندن معلولان. به مرور با ظهور ادیان و رشد جوامع این رفتارها کمرنگ شدند تا جایی که امروزه معلولان حقوق اجتماعی و انسانی برابر با سایر افراد دارند. هر چند هنوز هم در جوامع مختلف گاه شاهد رفتارهای نادرست نظیر ترحم بیمورد، تحقیر، تمسخر و بیتوجهی نسبت معلولان هستیم.
اِدا به خاطر پای معلولش تمام عمر در اتاق کوچک آپارتمانشان زندانی بود. اجازهی بیرون رفتن نداشت و با او چون موجودی بیارزش و ناتوان برخورد میشد. داستان در سال ۱۹۳۹، سال آغاز جنگ جهانی دوم رخ میدهد، دورهای که معلولیت جسمی معادل معلولیت ذهنی شمرده میشد. یکبار وقتی که اِدا خواست با زحمت از پلهها پایین برود، مادرش آنقدر او را کتک زد که از شانههایش خون آمد و سرش فریاد کشید: «هیچی نیستی! فقط مایه خجالتی. هیولایی! با اون پات! فکر کردی خوشم میاد عالم و آدم تو را ببینن؟» (ص12). اِدا بعد از شروع جنگ از فرصت به دست آمده استفاده کرد تا قدمی به سوی آزادی و زندگی برابر با دیگران بردارد. مخفیانه همراه برادرش به جمع کودکانی پیوست که قرار بود به خاطر در امان ماندن از بمباران شهرها به روستاهای امن اطراف فرستاده شوند. «فرار کرده بودیم؛ از مام، بمبهای هیتلر، زندان تک اتاقهام؛ ازهمه چیز. دیوانگی بود یا نه، حالا آزاد بودم.» (ص26). از خوششانسی سرپرستی او و برادرش بر عهده زنی به نام سوزان گذاشته شد. زنی مسئولیتپذیر، مهربان و دلسوز. هر چند اِدا و برادرش چنین فکر نمیکردند. آنها به خاطر این که هیچ محبت و لطفی از سوی مادرشان ندیده بودند، به همه بدبین بودند و تا مدتها نمیتوانستند عشق و علاقه سوزان را نسبت به خودشان بپذیرند و سوزان را آدم بدی میدانستند. «آدم خوبی نبود اما زمین را تمیز کرد. آدم خوبی نبود ولی پایم را با پارچه سفیدی باندپیچی کرد و دو تا از پیراهنهای خودش را داد که بپوشیم... موهایمان را شانه کرد و جاهایی را که گره خورده بود، برید. بعد یک تابه بزرگ نیمرو برایمان درست کرد..» (ص41). اِدا در خانه سوزان دیگر زندانی نبود. میتوانست مثل بقیهیافراد بیرون برود. با دیگران حرف بزند و حتی برای خودش کفش داشته باشد؛ هر چند یک لنگهاش را. «نباید فراموش کرد که توجه به مسائل مربوط به معلولین علاوه بر این که انسانی را به زندگی واقعی باز میگرداند، بلکه سبب میشود که نیروهای بالقوه وی نیز به فعل نزدیک شود و این دو موضوع هر یک دیگری را تقویت کرده و سبب پیدایش چرخهای مثبت و فعال میشوند» (ظهیری نیا، 1390: 177).
اِدا که از تحقیر و آزاری که به خاطر معلولیتش به او روا داشته شده بود، به تنگ آمده بود، به مدد آزادی به وجود آمده، تلاش کرد تا خودش را به دیگران ثابت کند. با وجود این که گاهی هنوز خود را وصله ناجور میدانست و به خاطر پای معیوبش خجالت میکشید و آن را پنهان میکرد. اِدا تلاش کرد به همه نشان بدهد با وجود پای عجیبش میتواند انسان توانایی باشد؛ خواندن و نوشتن یاد بگیرد، سوارکاری کند و دوخت و دوز و آشپزی را مثل آب خوردن انجام بدهد. حتی به دیگران هم کمک کند. تا جایی که از سوی اهالی روستا به عنوان قهرمان جنگ شناخته شد. دیگر کسی به پای معلولش توجهی نداشت. به قول خودش «از پایش تا مغزش کلی فاصله بود.» اِدا بعد از این که توانست به سربازان زخمی که از دانکِرک رسیده بودند، کمک کند و از آنها پرستاری کند، احساس کرد چقدر میتواند مفید باشد. «انگار یک نسخه قبل از دانکِرک و بعد از دانکِرک اِدا وجود داشت. بعد از دانکِرک قویتر بودم و کمتر میترسیدم. وحشتناک بود اما تسلیم نشده بودم. مُصِر بودم؛ من در جنگ پیروز شده بودم» (ص212).
لیلا خیامیمنبع: قدس آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۴۰۲۶۳۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فقط یکی از معلمها میداند
خبرگزاری مهر، گروه مجله _ مرتضی درخشان: اینکه یک پسر در آینده چهکاره میشود را میتوان اول از همه از خودش پرسید و پاسخی که دریافت میکنید اغلب خلبان، پزشک یا مهندس است. البته ضمن احترام به صنف «لاستیک فروشان»، این قاعده، استثنائاتی مثل آن لاستیک فروش محترم هم دارد؛ اما این پاسخ اصلاً معتبر نیست، شما باید از افراد دیگر هم بپرسید، هرچند، در آنها هم پاسخ کلیشهای بسیار دیده میشود.
مثلاً در زمان ما پدر و مادرها مصرّاََ معتقد بودند که ضمن احترام به شغل شریف «حمالی»، ما نهایتاً حمال میشویم که البته بعضی اعتقاد داشتند که همان موقع حمال هستیم که البته با پیشرفت تکنولوژی و آشنایی پدر و مادرها با مشاغل جدید امروزه این رویه تغییر کرده و بخصوص مادرها معتقدند که بچهها «یک چیزی» میشوند که آن یک چیز حتماً حمال نیست.
خالهها و داییها معتقد بودند که این بچه هوش سرشاری دارد و ضمن احترام به «یک جایی»، یک روز این بچه به یک جایی میرسد! البته اگر شما رقیب فرزندان آنها بودید ضمن احترام به «هیچ جا» شما به هیچ جا نمیرسیدید.
عموها و عمهها خیلی متأثر از رفتار پدر و مادر شما آینده شما را ترسیم میکردند و اگر شما را دوست داشتند میگفتند که این بچه خیلی «باهوش» است و ضمن احترام به مقام شامخ «پدر»، یک روزی مثل پدرش یک چیزی میشود، اما اگر پدر شما و همسرش را دوست نداشتند، ضمن احترام مجدد به مقام شامخ «پدر» میگفتند، این هم مثل پدرش هیچ چیز نمیشود.
بهترین روش برای فهمیدن آینده فرزندان، جستوجو در بین معلمهای مدرسه بود. نه اینکه معلمها بدانند؛ اما یکی از معلمها معمولاً میفهمید. شما باید بگردید و برای هر دانشآموز آن معلم خاص را پیدا کنید.
از نظر مشاوران مدرسه که همه دانشآموزان اگر با همین روند ادامه بدهند ضمن احترام به «مشکلات جدی»، در آخر سال به مشکلات جدی بر میخورند. معلمها هم اغلب معتقدند که ضمن احترام به «زندانیان و خلافکاران»، دانشآموزان آخرش از راه بهدر میشوند و از این حرفها! اما یک معلم هست که انگار همهچیز را میفهمد، یکی که هر دانشآموز یکی برای خودش دارد و مال من «علیرضا افخمی» بود؛ معلم ریاضی سال اول دبیرستان.
من استعداد خاصی در فیزیک، هندسه و ورزش داشتم، خودم در کودکی فکر میکردم که فضانورد بشوم، در راهنمایی تصورم این بود که مدیر یک جایی خواهم شد، اما در دبیرستان، وقتی آقای افخمی به ما موضوع تحقیق داد که یک جوان چه خصوصیاتی باید داشته باشد، وقتی نتیجه کارها را بررسی کرد و به کلاس برگشت از یک ساعت و نیم زمان کلاس، حدود یک ساعت در مورد تحقیق من صحبت کرد. نه اینکه از تحقیق خوشش آمده باشد، نه! از یک جمله خوشش آمده بود. من یک جایی از این تحقیق برای نقل قول از پدرم نوشته بودم: «پدرم میگوید…» و همین جمله شده بود موضوع کلاس ما!
اصلاً قواعد تحقیق را رعایت نکرده بودم، حتی حرف مهمی هم در تحقیقات من نبود. علیرضا افخمیِ جوان، که خیلی لاغر بود و ریش کوتاه یک دستی داشت از این شکل نقل قول من خوشش آمده بود. او همان معلم من بود که فهمید قرار است چهکاره شوم، اما من همیشه با او «ارّه بده و تیشه بگیر» بودم. نهایتاً روزی که فهمیدم او درست فهمیده بود، دوست داشتم اینها را برایش بنویسم و بخوانم، اما سرطان این حسرت را به دل من گذاشت و آقای افخمی را توی بیمارستان پیدا کرد و با خودش برد.
خیلی دوست نبودیم، اما میتوانستیم در پیری دوستان خوبی باشیم. مثل بعضیها که این روزها دوستان خوبی برای هم شدیم. «علیرضا افخمی» خیلی شاگرد داشت، حتی شاید وقتی بعد از مدتها من را میدید نمیشناخت، اما من فقط و فقط یک افخمی داشتم…
کد خبر 6094247